هوا هنوز سحر خیز و خنک است، ولی خیابانهای منتهی به کربلا، نفسهای گرمِ نخستین خورشید را نیز احساس میکند. زیر پا، نه آسفالت صاف که جادهای است پوشیده از غبارِ نجف و خاکِ مسیر، خاکی که با هر گام، قصههای هزاران پا را پیش از تو روایت میکند.
اینجا آغازِ “زیارت” نیست، ادامهی یک رودِ عظیم انسانی است که از روزها پیش جاری شده؛ رودی سیاه، آرام، و بیپایان. رنگِ سیاه، فرمانروای بیچونوچرای این صحنه است: عبای مردان، چادر زنان، پرچمهای سیاه بر دوش کودکان، حتی سایهی خستگی بر چهرهها – همه زیر پرچم سیاهِ عشق و عزا گرد آمدهاند.
اما این سیاهی، نه تاریکی که عمقِ دریایی است از ایمان. برقِ چشمان، اشکهای گرمی که گاه بر گونههای خاکآلود میغلطد، و لبخندهای رضایتی که در پسِ خستگی عمیق میدرخشند، این سیاهی را به نور میآلایند.
صداها در هم میآمیزند: زمزمهی ذکرِ “یا حسین” که مانند ضربان قلبِ این جمعیت میتپد، همیشه حاضر، همیشه زنده. فریادهای “لبیک یا حسین” از گروههای نوحهخوان که با طبل و سنج، خستگی را از تن زائران میرانند و پاها را به حرکت وامیدارند. صدای پای میلیونها پا بر خاک، خشخشِ ملحفههای کوچکی که بر زمین کشیده میشوند تا کودکان را حمل کنند، و فریادهای “مُوَکّب! مُوَکّب!” که راه را برای ستونهای خدمترسان باز میکند.
بوها روایتگر راهند: بویِ غلیظِ خاکِ خشکِ بیابان که با هر وزش باد ملایم به مشام میرسد. بویِ عرقِ انسانی که در گرمای روز میتابد، نه زننده که نشانِ تلاش و عشق است. و سپس، ناگهان، بویِ نانِ تازه، آشِ داغِ “قیمه”، چایِ شیرین و خوشعطر که از دلِ “مُوَکَّبهای خدمترسانی” به مشام میرسد.
این موکبها، نگینهای درخشانِ مسیرند: خیمهها و چادرهای رنگارنگی که بیمنت، بیچشمداشت، تنها به نامِ حسین(ع)، به استقبال زائران میروند. زن و مرد، کودک و جوان، با چهرههایی گشاده و دستانی پر از مهر، آب، چای، غذا، میوه، حتی پاشویهی پا و درمانگاه ارائه میدهند.
“سقایِ الحسین” فریاد میزند و جامی از آبِ خنک، همچون آبِ فرات، به سویت دراز میکند. اینجا، درسِ ایثار و برادری نه در کتاب، که در هر جرعه آب و هر لقمه نان تجلی مییابد.
چهرهها، داستانها میگویند: چهرهی پیرمردی با قامتی خمیده، عصا به دست، اما چشمانی پر از عزم که گویی جوانی جاودانه در آنهاست. چهرهی مادری که کودکش را بر دوش گرفته، پاهایش میسوزد، اما نگاهش به افقِ کربلاست. چهرهی جوانی که پرچمی بزرگتر از خود بر دوش کشیده، گامهایش محکم، صداهای “یا حسین” از گلویش بلندتر از دیگران. چهرههای آفریقایی، اروپایی، آسیایی، هندی، پاکستانی، ترک – رنگینکمانی از نژادها و زبانها، همگی در زیر پرچم واحدِ “عاشورا” متحد شدهاند.
نگاهها گاه خسته است، پاها تاول زده، کمرها درد میکند، اما در عمقِ چشمهمه، نورِ امید و اشتیاقِ دیدار خانه کرده است. گرمای خورشید، سنگینی کولهبار، و طولِ مسیر، آزمونهایی سختاند.
گاه پاها سنگین میشوند، نفسها به شماره میافتد. اما ناگهان، دستی بر شانهات میخورد: “قوی باش برادر!”، “همینجا استراحت کن، چای داغ هست!”. نوای سینهزنی و نوحهای جانسوز از دور میآید و نیرویی تازه به پاهای خسته میدمد.
یادِ هدف، یادِ آن شهادتگاه، خستگی را میشوید. و سپس، از دور، نشانهها پدیدار میشوند: گنبدهای طلایی حرمهای مطهر، ابتدا مانند نقطهای درخشان در افق، سپس بزرگ و بزرگتر میشوند.
اینجا، شتابِ جمعیت بیشتر میشود. اشکها جاریتر، نالههای “یا حسین” جانسوزتر. احساسی عجیب سراسر وجودت را فرا میگیرد: ترکیبی از خستگیِ جانکاه، شوقِ دیداری بینظیر، و حسی از رستگاری و وصال. گویی تمام رنجهای راه، در پرتو آن گنبدهای طلایی، به نور تبدیل میشود.
رسیدن به دروازههای کربلا… فشاری عظیم از جمعیت، اما این فشار، شیرینترین فشار دنیاست. چشمها به دنبال نشانهی حرم میگردد. و بالاخره… صحن. صحن مطهر. آنجا، زیرِ گنبد طلایی، در کنار ضریحِ سیدالشهدا(ع)، تمام خستگیها، تمام دردها، در اقیانوس اشکها و دعاها و توسلها محو میشود.
گویی این پایانِ راه نیست، آغازِ دیداری است که روح را تازه میکند، ایمان را عمیقتر، و عهدی دوباره با مسیرِ حق و عدالت. پیادهروی اربعین، تنها یک حرکت فیزیکی نیست؛ سیلانی روحانی است. تکریمِ ایستادگی در برابر ظلم، تجدیدِ پیمان با انسانیت و برادری، و سفری است به عمقِ جان، در میانِ دریایی از انسانهایی که تنها یک آرزو دارند: “لبیک یا حسین”. اینجا، در میان غبار و عرق و اشک و لبخند، گویی حسین(ع) بار دیگر زنده است، نه در یک تن، که در میلیونها دل و میلیونها گامِ استوار.